سفارش تبلیغ
صبا ویژن
ای آن که با رازگویی طولانی اش، همدم عارفان گشت و لباس دوستی اش را بر تن ترسیدگان پوشاند ! [امام سجّاد علیه السلام ـ در نیایشش ـ]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :280
بازدید دیروز :700
کل بازدید :2100689
تعداد کل یاداشته ها : 1987
103/9/8
9:31 ع
مشخصات مدیروبلاگ
 
خلیل منصوری[174]
http://www.samamos.com/?page_id=2

خبر مایه
پیوند دوستان
 
فصل انتظار اهالی بصیرت هزار دستان سرباز ولایت رایحه ی انتظار اقلیم شناسی دربرنامه ریزی محیطی .:: مرکز بهترین ها ::. نگارستان خیال جریان شناسی سیاسی - محمد علی لیالی نگاهی نو به مشاوره پلاک آسمانی،دل نوشته شهدا،اهل بیت ،و ... حمایت مردمی دکتر احمدی نژاد آقاشیر کلّنا عبّاسُکِ یا زَینب صراط مستقیم هم رنگــــ ِ خـــیـــآل جبهه مقاومت وبیداری اسلامی کالبد شکافی جون مرغ تا ذهن آدمیزاد ! تکنولوژی کامپیوتر وبلاگ منتظران سارا احمدی بوی سیب BOUYE SIB رمز موفقیت محقق دانشگاه سرزمین رویا وبلاگ تخصصی فیزیک پاک دیده آدمک ها ✘ Heart Blaugrana به نام وجود باوجودی ... سرباز حریم ولایت دهکده کوچک ما از قرآن بپرس کنیز مادر هرچه می خواهد دل تنگت بگو •.ღ♥ فرشتــ ـــ ـه تنهــ ــ ــایی ♥ღ.• پیامبر اعظم(ص) عطاری عطار آبدارچی ستاد پاسخگویی به مسایل دینی وبلاگ شخصی امین نورا چوبک نقد مَلَس پوست کلف دل نوشت 14 معصوم وقایع ESPERANCE55 قدرت شیطان دنیای امروز ما تا ریشه هست، جوانه باید زد... آواز یزدان خلوت تنهایی کتاب شناسی تخصصی اس ام اس عاشقانه طرحی نو برای اتحاد ایرانیان سراسر گیتی در گوشی با خدا **** نـو ر و ز***** اس ام اس سرکاری و خنده دار و طنز دنیا به روایت یوسف جاده خدا خام بدم ایلیا حرفای خودمونی من بازی بزرگان کویر مسجد و کلیسا - mosque&church دنیای ماشین ها بچه دانشجو ! پژواک سکوت گنجهای معنوی دنیای موبایل منطقه‏ ممنوعه طلبه علوم دینی مسافر رویایی انواع بازی و برنامه ی موبایل دانشجو خبر ورزشی جدید گیاهان دارویی بانوی بهشتی دو عالم سلام

 

یکی از دوستان قدیمی ام به نام «م م» که اهل دل و چند بار مرگ و بازگشت از عالم برزخ را تجربه کرده است، حکایاتی درباره خاطرات خود با مرحوم آیت الله بهجت فومنی دارد که رسانه ای کردن آن شاید برای اهل دل مفید باشد.

محافظ غیر رسمی آیت الله بهجت

 در جوانی عاشق آیت الله بهجت فومنی بودم به طوری که جذبه ایشان مرا چنان به خود می کشید تا جایی که در دوره سربازی پس از نماز صبح در مسجد فاطمیه، با آیت الله بهجت به حرم می رفتم و ایشان را مشایعت می کردم تا به خانه اش می رفت. از همین رو، در حالی که می بایست خود را ساعت 6 به یگان معرفی می کردم، ساعت 7 کارت ورود را می زدم. پس از مدتی مسئول ما گفت: فکر نکن از تاخیرت خبر نداریم و نمی دانیم چه کار می کنی؟ صبح ها نماز آیت الله بهجت می روی و با ایشان هستی. عیب ندارد! همین کارت را ادامه بده! چون ما به هر طریقی خواستیم تا محافظانی برایش بگذاریم، نپذیرفتند؛ ولی چون شما به آقا ارادت دارید و آقا هم نظری به شما دارد، از این پس به طور غیر رسمی محافظ آقا باش!

از این سخن مسئول خیلی خوشحال شدم و در پوست خودم نمی گنجیدم. از آن پس یک ساعت قبل از خروج آقا از خانه، در خانه ایشان بودم تا ایشان بیرون بیاید و با ایشان به مسجد بروم. البته همیشه سعی می کردم با فاصله از ایشان باشم؛ زیرا نمی خواستم مزاحم ایشان باشم یا مشکلی در کوچه های تنگ برای دیگران ایجاد کنم.

پاسخ گوی پرسش های ذهنی

پرسش های زیادی ذهنم را مشغول می کرد و می خواستم بپرسم، ولی حرمت نگه می داشتم؛ زیرا هماره ایشان دستشان تسبیح بود و در حال ذکر؛ از این رو، همه پرسش هایم در ذهنم تلنبار می شد؛ ولی کم کم متوجه شدم که ایشان به طور غیر مستقیم به این پرسش ها پاسخ می دهد؛ مثلا گاهی چند نفر نزد ایشان می آمدند و پرسشی را مطرح می کردند، ولی ایشان هنگام پاسخ یک دفعه سرش را به سمت من بر می گرداند و پاسخ پرسش درونی ام را می داد.

بهشت به بهانه دهند نه به بها

مدتی بود که پدرم توان حرکتی نداشت و می بایست کارهایش را انجام دهم. با خود می گفتم: من این اندازه برای پدرم زحمت می کشم و در ناتوانی کمک کارش هستم، خدا چه پاداش و مزدی برایم قرار داده است؟! گاهی به خود نهیب می زدم که کاری انجام نمی دهی، وظیفه خود را انجام می دهی و این هم احسان در برابر احسان پدر است یا حتی کم تر از آن. به هر حال، این پرسش در ذهنم بود که پاداش این اعمال من چه اندازه است؟

روزی با آیت الله بهجت از زیارت حضرت معصومه(س) باز می گشتیم. طبق معمول با فاصله پشت سرش حرکت می کردم. در کنار ورودی کوچه ارک از خیابان ارم ، گدایی هم چون روزهای گذشته نشسته بود، ایشان ایستاد و از دور دیدم یک «پنجاه ریالی» از جیب درآورد و به دست گدا داد و در حالی که خم شده بود تا پول را به دست گدا بدهد، رو به من کرد و گفت: جنت به بها نمی دهند به بهانه می دهند.

من پاسخ پرسش ذهنی خودم را گرفته بود. آقا حرکت کرد و رفت. در همین حین گدا نگاهی به پنج ریالی کرد که هیچ ارزش مادی نداشت، آن را پشت سر آقا پرت کرد. من هم دویدم و فورا آن را برداشتم و آن را هنوز با خود دارم.

ادب در محضر اولیای الهی

هر گاه آیت الله بهجت برای زیارت به حضرت معصومه(س) می رفت، در کنجی بالاسر می ایستاد تا به دور از هر گونه ایجاد مانعی برای دیگران زیارت کند. در طول زیارت همیشه می ایستاد و با آن که پیر کهنسال بود و به سختی راه می رفت، هرگز در آن جا روی زمین نمی نشست. با خودم گفتم: چرا آقا زیارت را نشسته انجام نمی دهد؟ این برایم پرسش بود، و دوست داشتم علت آن را بدانم، ولی حرمت نگه می داشتم و پرسشم را مطرح نمی کردم.

روزی با ایشان به طرف خانه می رفتیم که سر کوچه ارگ دو روحانی رو به روی ما ظاهر شدند. یکی از آن ها خیلی هیکلی بود. من طبق معمول با کمی فاصله از ایشان حرکت می کردم. ایشان ایستادند و با آنان که گویا از آشناییان بودند، سلام و احوال پرسی کردند.

در این بین یکی از آن دو روحانی یادی از آیت الله غروی اصفهانی - استاد آیت الله بهجهت - به میان آورد و گفت: آیت الله کمپانی! آیت الله بهجت گفت: آیت الله اصفهانی دوست نداشت، ایشان را به این لقب بخوانند. بهتر است همان غروی اصفهانی بگویید.

سپس افزود: روزی آیت الله اصفهانی وارد حرم اباعبدالله الحسین(ع) در کربلا شدند و دیدند دو نفر از بزرگان در حال نشسته زیارت می کنند. آیت الله اصفهانی به آنان – در همان حال رویش را به سمت من برگرداند و به طوری که من هم بشنوم – گفت: می دانید در محضر چه کسی نشسته اید و چه کسی را زیارت می کنید؟

شوخی با کلاه سربازی

ایشان اصلا اهل شوخی نبود، همان طوری که بسیار کم سخن و کتوم در بیان اسرار بودند. روزی رو به من کرد و گفت: اسمت چیست؟ گفتم: محمود. گفت: خدا تو را به «مقام محمود» برساند.

گفت: چه کاره ای؟ گفتم: سرباز!

با اشاره به کلاه سربازی گفت: پس این چیه که سرت گذاشتی؟!

تهدید با عصا

مدتی بود که خدمت ایشان نرسیده بودم؛ زیرا سربازی و دوره خدمتم تمام شده بود. دوست داشتم ایشان را ببینم، ولی فرصت دیدار به سبب مشغله کاری دست نمی داد. روزی «سید علی صولت» را دیدم که هماره با ایشان بود. به او گفتم: سلام مرا به آقا برسان! 

شب در خواب ایشان را دیدم. ایشان با عصبانیت به طرفم آمد و در حالی که عصایش را تکان می داد گفت: «نمی خواهد به فلانی بگویی که سلامم را به ایشان برساند، برو به آن چه گفتم عمل کن!»

از وحشت از خواب برخاستم و سیخ ایستادم و در حالی که دست به سینه بودم، گفتم: باشد! آقا اشتباه کردم.

اهمیت استغفار

روزی در حالی که آیت الله بهجت از حرم بیرون می آمدیم، شخصی جلو ایشان را گرفت و گفت: آقا! مدت چهل روز است که ذکر استغفار را انجام دادم. حالا یک ذکر دیگر به من بدهید!

آیت الله بهجت در حالی که نگاه تندی می کرد با نوعی عصبانت گفت: «تا آخر عمرت هم استغفار کنی، کم است.»

یا ستار العیوب

شخصی نزد آیت الله بهجت آمد. او مدتی به ذکر استغفار مشغول بود که آیت الله بهجت به او گفته بود انجام دهد. وی پیش خودش گمان کرده بود که حالا دیگر پاک و پاکیزه شده است. به همین نیت نزد آیت الله رفت. وقتی نزد آیت الله رسید، ایشان در حال ذکری بود که شخص می دانست غیر از استغفار است و دوست داشت بداند چیست و آن را انجام دهد، ولی هر چه گوش داد نفهمید. کمی نزدیک شد و خواست ذکر دیگری بگیرد.

آیت الله بهجت که نشسته بود، سرش را به سویش برگرداند با شگفتی گفت: یا ستار العیوب!

شخص تا این حالت و این ذکر را شنید با وحشت از ایشان دور شد و دانست که هنوز پاک نشده است. با خود می گفت: حالا آقا بهجت چه از من دیده که ذکر ستار العیوب را گفت.